هم خانه اي

افسانه بخشي
info@farzapublishers.com

هم خانه اي ام به مسافرت رفته بود. در اتاقم نشسته بودم وكارهايم را مي كردم . شب بود و زمستان . حوصله ام سر رفته بود . تلويزيون را روشن كردم . يك فيلم خيلي قديمي پخش مي كرد بلند شدم درها را قفل كردم ، رختخوابم را پهن كردم و لامپ را خاموش كردم و رفتم زير پتو .
تلويزيون فيلم ديگري نشان مي داد. احساس كردم چيزي از جلوي صفحه تلويزيون عبور كرد ، محل ندادم . باز انگار چيزي از روي پتويم پريد ؛موجود كوچكي مثل سوسك . اما ميدانستم كه سوسك نيست ـ چون اصلاٌ در اين خانه سوسكي ديده نشده بود ـ باز هم به تلويزيون ديدن ادامه دادم . اين بار چيزي از روي دسته صندلي مقابلم عبور كرد و پايين آمد . من همچنان به تلويريون نگاه مي كردم . در اطرافم جنب و جوشي احساس مي كردم . نيم خيز شدم و با دقت به دسته صندلي نگاه كردم ، چيزي ديده نمي شد ، اطرافش هم . دراز كشيدم . اما باز انگار چيزي از روي ميز عبور كرد . بلند شدم و لامپ را روشن كردم .
خداي من ! تمام اتاق پر از موجودات ريز و كوچك و پر جنب و جوشي بود كه از همه چيز بالا و پايين مي رفتند . چطور متوجه نشده بودم ؟
رنگشان سياه بود . چهره هاي وحشتناكي داشتند . از همه چيز بالا و پايين مي رفتند . هر طور بود خودم از اتاق بيرون انداختم . توي راهرو هم پر بود از همين موجودات . خودم را رساندم به اتاق ديگر ـ اتاق هم خانه اي ام ـ و در را بستم . اينجا ديگر نمي توانستند بيايند . كليد برق را زدم .
اينجا ، اينجا ديگر عمق فاجعه بود . نگاه كردم اطراف كامپيوتر بيشتر بودند . آنها از كامپيوتر بيرون مي ريختند . نمي دانستم چه كار كنم . كم كم داشتند از سرو روي خودم هم بالا مي رفتند . تلفن زنگ زد .
چطور گوشي را بردارم ؟ روي گوشي هم پر بودند . با دستم آنها را به اين طرف و آن طرف پرت كردم و گوشي را برداشتم .هم خانه اي ام بود .
ـ سلام
ـ سلام
ـ چي شده ؟
ـ نمي دونم . اصلاْ نمي فهمم . همه جا پر از موجودات كوچيكي شده كه از سر و كول من و اتاقها بالا مي رن .
ـ نترس بابا ! موجودات به اين قشنگي . اينها ويروسهاي كامپيوترم هستند . تنها موجودات دوست داشتني اين دنياي مزخرف .
ـ واقعاْ كه احمقي .
ـ يادم رفته بود بهت بگم هر چند ساعت در ميون كامپيوتر را روشن كني تا غذاشون را بخورن . طفلكي ها از گرسنگي از كامپيوتر بيرون ريختن .
ـ نمي دونم چي بهت بگم احمق بيشعور .آخه اين چه كاريه كه مي كني ؟
ـ نترس بابا ! يه خورده دل و جرأت داشته باش .
دلم مي خواست خفه اش كنم . كامپيوتر را روشن كردم و كارهايي را كه او مي گفت انجام دادم . ويروسها يكي يكي برگشتند داخل كامپيوتر .گفت هنوز گوشي دستته ؟
ـ آره .
ـ چي شد ؟ برگشتن ؟
ـ آره اما اون اتاق هم هستن .
ـ خيالت راحت! همه برگشتن باور نمي كني برو نگاه كن .
بلند شدم . خودم را تكان دادم كه يك وقت چيزي به من نچسبيده باشد . به آن اتاق رفتم . هيچ خبري نبود . همه چيز مثل قبل بود . هنوز تلفن دستم بود هم خانه اي ام گفت : مواظبشان باش تا برگردم . هر وقتي اين كامپيوتر را روشن كن و همون كارهايي را كه بهت گفتم انجام بده ديگه خيالت راحت باشه .
گفتم : يا همين الان برگرد و اين مزخرفاتتو بريز بيرون يا اينكه كامپيوترت را پرت مي كنم بيرون .
ـ گفت : هر جا پرت كني باز مي آن سراغ همون خونه چون نصفشون را به علت كمي جا فرستادم كامپيوتر جناب عالي . حاليت شد ؟
داشتم منفجر مي شدم گفتم : حالا كي بر مي گردي لعنتي ؟
ـ گفت : چند روز ديگه .
ـ گفتم : اين چند روز چي كار كنم ؟
ـ گفت : زندگي كن تا من بر گردم عزيزم . در ضمن برو وصل شو اينترنت و بذار ويروسهاي خوشگلم خوب تغذيه كنن .
تلفن را قطع كردم . ديگه نمي دونستم چي بايد بهش بگم . اين قدر عصباني بودم كه ….
وصل شدم به اينترنت و براي جايي كه دوستم بود پيغام فرستادم : هر غلطي مي خواهي بكني بكن ولي ديگه اينجا نيا .
پيغام داد : حرف بيخود نزن چند روز ديگه اونجام .
برگشتم تو اتاق خودم . تلويزيون همچنان روشن بود و يك آهنگ كلاسيك پخش مي كرد . از ترس تلويزيون را هم خاموش نكردم . لباسم را پوشيدم و زدم بيرون . چند روز بعد به هم خانه اي ام تلفن زدم . گوشي را برداشت .
ـ گفت : كجايي بابا ؟ تلويزيونو كه سوزوندي قبض تلفن هم كه ديگه نگو و نپرس . آخه آدم درست و حسابي اين چه كاريه كه مي كني ؟ يه خورده حواست رو به دورو ورت بده .
ـ گفتم : ببين ديگه نمي خوام صداتو بشنوم . زود اثاثم را به اين آدرسي كه مي گم بفرست . ديگه هم با من تماس نگير .
چند ساعت بعد زنگ خانه اي را كه تازه اجاره كرده بودم زدند . خيالم راحت شد حتماْ اثاثهايم را فرستاده بود .
خودش بود . هم خانه اي ام . با اثاثهاي خودم و خودش .
ـ گفت : ديدم اگه اونجا بمونم از پس فيش تلفني كه جنابعالي برام درست كردي بر نمي آم براي همين يواشكي جيم شدم و اومدم پيش تو .
اول از همه كامپيوترش را وصل كرد .
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31127< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي