|
هم خانه اي ام به مسافرت رفته بود. در اتاقم نشسته بودم وكارهايم را مي كردم . شب بود و زمستان . حوصله ام سر رفته بود . تلويزيون را روشن كردم . يك فيلم خيلي قديمي پخش مي كرد بلند شدم درها را قفل كردم ، رختخوابم را پهن كردم و لامپ را خاموش كردم و رفتم زير پتو . تلويزيون فيلم ديگري نشان مي داد. احساس كردم چيزي از جلوي صفحه تلويزيون عبور كرد ، محل ندادم . باز انگار چيزي از روي پتويم پريد ؛موجود كوچكي مثل سوسك . اما ميدانستم كه سوسك نيست ـ چون اصلاٌ در اين خانه سوسكي ديده نشده بود ـ باز هم به تلويزيون ديدن ادامه دادم . اين بار چيزي از روي دسته صندلي مقابلم عبور كرد و پايين آمد . من همچنان به تلويريون نگاه مي كردم . در اطرافم جنب و جوشي احساس مي كردم . نيم خيز شدم و با دقت به دسته صندلي نگاه كردم ، چيزي ديده نمي شد ، اطرافش هم . دراز كشيدم . اما باز انگار چيزي از روي ميز عبور كرد . بلند شدم و لامپ را روشن كردم . خداي من ! تمام اتاق پر از موجودات ريز و كوچك و پر جنب و جوشي بود كه از همه چيز بالا و پايين مي رفتند . چطور متوجه نشده بودم ؟ رنگشان سياه بود . چهره هاي وحشتناكي داشتند . از همه چيز بالا و پايين مي رفتند . هر طور بود خودم از اتاق بيرون انداختم . توي راهرو هم پر بود از همين موجودات . خودم را رساندم به اتاق ديگر ـ اتاق هم خانه اي ام ـ و در را بستم . اينجا ديگر نمي توانستند بيايند . كليد برق را زدم . اينجا ، اينجا ديگر عمق فاجعه بود . نگاه كردم اطراف كامپيوتر بيشتر بودند . آنها از كامپيوتر بيرون مي ريختند . نمي دانستم چه كار كنم . كم كم داشتند از سرو روي خودم هم بالا مي رفتند . تلفن زنگ زد . چطور گوشي را بردارم ؟ روي گوشي هم پر بودند . با دستم آنها را به اين طرف و آن طرف پرت كردم و گوشي را برداشتم .هم خانه اي ام بود . ـ سلام ـ سلام ـ چي شده ؟ ـ نمي دونم . اصلاْ نمي فهمم . همه جا پر از موجودات كوچيكي شده كه از سر و كول من و اتاقها بالا مي رن . ـ نترس بابا ! موجودات به اين قشنگي . اينها ويروسهاي كامپيوترم هستند . تنها موجودات دوست داشتني اين دنياي مزخرف . ـ واقعاْ كه احمقي . ـ يادم رفته بود بهت بگم هر چند ساعت در ميون كامپيوتر را روشن كني تا غذاشون را بخورن . طفلكي ها از گرسنگي از كامپيوتر بيرون ريختن . ـ نمي دونم چي بهت بگم احمق بيشعور .آخه اين چه كاريه كه مي كني ؟ ـ نترس بابا ! يه خورده دل و جرأت داشته باش . دلم مي خواست خفه اش كنم . كامپيوتر را روشن كردم و كارهايي را كه او مي گفت انجام دادم . ويروسها يكي يكي برگشتند داخل كامپيوتر .گفت هنوز گوشي دستته ؟ ـ آره . ـ چي شد ؟ برگشتن ؟ ـ آره اما اون اتاق هم هستن . ـ خيالت راحت! همه برگشتن باور نمي كني برو نگاه كن . بلند شدم . خودم را تكان دادم كه يك وقت چيزي به من نچسبيده باشد . به آن اتاق رفتم . هيچ خبري نبود . همه چيز مثل قبل بود . هنوز تلفن دستم بود هم خانه اي ام گفت : مواظبشان باش تا برگردم . هر وقتي اين كامپيوتر را روشن كن و همون كارهايي را كه بهت گفتم انجام بده ديگه خيالت راحت باشه . گفتم : يا همين الان برگرد و اين مزخرفاتتو بريز بيرون يا اينكه كامپيوترت را پرت مي كنم بيرون . ـ گفت : هر جا پرت كني باز مي آن سراغ همون خونه چون نصفشون را به علت كمي جا فرستادم كامپيوتر جناب عالي . حاليت شد ؟ داشتم منفجر مي شدم گفتم : حالا كي بر مي گردي لعنتي ؟ ـ گفت : چند روز ديگه . ـ گفتم : اين چند روز چي كار كنم ؟ ـ گفت : زندگي كن تا من بر گردم عزيزم . در ضمن برو وصل شو اينترنت و بذار ويروسهاي خوشگلم خوب تغذيه كنن . تلفن را قطع كردم . ديگه نمي دونستم چي بايد بهش بگم . اين قدر عصباني بودم كه …. وصل شدم به اينترنت و براي جايي كه دوستم بود پيغام فرستادم : هر غلطي مي خواهي بكني بكن ولي ديگه اينجا نيا . پيغام داد : حرف بيخود نزن چند روز ديگه اونجام . برگشتم تو اتاق خودم . تلويزيون همچنان روشن بود و يك آهنگ كلاسيك پخش مي كرد . از ترس تلويزيون را هم خاموش نكردم . لباسم را پوشيدم و زدم بيرون . چند روز بعد به هم خانه اي ام تلفن زدم . گوشي را برداشت . ـ گفت : كجايي بابا ؟ تلويزيونو كه سوزوندي قبض تلفن هم كه ديگه نگو و نپرس . آخه آدم درست و حسابي اين چه كاريه كه مي كني ؟ يه خورده حواست رو به دورو ورت بده . ـ گفتم : ببين ديگه نمي خوام صداتو بشنوم . زود اثاثم را به اين آدرسي كه مي گم بفرست . ديگه هم با من تماس نگير . چند ساعت بعد زنگ خانه اي را كه تازه اجاره كرده بودم زدند . خيالم راحت شد حتماْ اثاثهايم را فرستاده بود . خودش بود . هم خانه اي ام . با اثاثهاي خودم و خودش . ـ گفت : ديدم اگه اونجا بمونم از پس فيش تلفني كه جنابعالي برام درست كردي بر نمي آم براي همين يواشكي جيم شدم و اومدم پيش تو . اول از همه كامپيوترش را وصل كرد . |
|